بينم لوزينه‌ي رضاي صفاهان

شاعر : خاقاني

گرچه صفاهان جزاي من به بدي کردبينم لوزينه‌ي رضاي صفاهان
خطه‌ي شروان که نامدار به من شدهم به نکوئي کنم جزاي صفاهان
نسبت خاقان به من کند چو گه فخرگر به خرابي رسد بقاي صفاهان
پانصد هجرت چو من نزاد يگانهدر نگرد دانش آزماي صفاهان
مبدع فحلم به نظم و نثر شناسندتا به دوگانه کنم دعاي صفاهان
از دم خاقاني آفرين ابد بادکم نکنم تا زيم ولاي صفاهان
نکهت حور است يا هواي صفاهانبر جلساء الله اتقياي صفاهان
دولت و ملت جنابه زاد چو جوزاجبهت جوز است يا لقاي صفاهان
چون زر جوزائي اختران سپهرندمارد بخت يگانه زاي صفاهان
بلکه چو جوزا جناب برد به رفعتسخته به ميزان از کياي صفاهان
بلکه چو جوزا دو ميوه‌اند جنابهخاک جناب ارم نماي صفاهان
ز آ، نفس استوي زنند علي‌العرشعرش و جناب جهان‌گشاي صفاهان
خاک صفاهان نهال پرور سدره استکز بر عرش آمد استواي صفاهان
ديده‌ي خورشيد چشم درد همي داشتسدره‌ي توحيد منتهاي صفاهان
لاجرم اينک براي ديده‌ي خورشيداز حسد خاک سرمه زاي صفاهان
چرخ نبيني که هست هاون سرمهدست مسيح است سرمه ساي صفاهان
نور نخستين شناس و صور پسين دانرنگ گرفته ز سرمه‌هاي صفاهان
يرحمک‌الله زد آسمان که دم صبحروح و جسد را بهم هواي صفاهان
دست خضر چون نيافت چشمه دوبارهعطسه‌ي مشکين زد از صباي صفاهان
چاه صفاهان مدان نشيمن دجالکرد تيمم به خاک پاي صفاهان
چتر سياه است خال چهره‌ي ملکتمهبط مهدي شمر فناي صفاهان
مرغ ضمير مرا وصيت عنقاستز آن سيهي خال دان ضياي صفاهان
قلت لماء الحيوة هل لک عينيالک من بلبل صلاي صفاهان
قلت لنسر السماء هل لک طعمقال نعم کف اغنياي صفاهان
راي بري چيست؟ خيز و جاي به جي جويقل بلي جود اسخياي صفاهان
پار من از جمع حاج بر لب دجلهکانکه ري او داشت، داشت راي صفاهان
مستمعي گفت هان صفاوت بغدادخواستم انصاف ماجراي صفاهان
منکر بغداد چون شوي که ز قدر استچند صفت پرسي از صفاي صفاهان
خاصه که بغداد خنگ خاص خليفه استريگ بن دجله سر بهاي صفاهان
آن دگري گفت کز زکات تن کرخنعل بها زيبدش بهاي صفاهان
گفتم بغداد بغي دارد و بيدادهست نصاب جي و نواي صفاهان
کرخ کلوخ در سقايه‌ي جي دانديده نه‌اي داد باغهاي صفاهان
ايمه نه بغداد جاي شيشه گران استدجله نم قربه‌ي سقاي صفاهان
از خط بغداد و سطح دجله فزون استبهر گلاب طرب‌فزاي صفاهان
چون به سر کوه قاف نقطه‌ي «فا» داننقطه‌اي از طول و عرض جاي صفاهان
عطر کند از پلنگ مشک به بغدادخطه‌ي بغداد در ازاي صفاهان
فاقه‌ي کنعان دهد خساست بغدادو آهوي مشک آيد از فضاي صفاهان
بيضه‌ي مصر است به ز فرضه‌ي بغدادنعمت مصر آورد سخاي صفاهان
نيل کم از زنده رود و مصر کم از جيوز خط مصر است به بناي صفاهان
باغچه‌ي عين شمس گلخن جي دانقاهره مقهور پادشاي صفاهان
اين همه دادم جواب خصم و گواهموز بلسان به شمر گياي صفاهان
مدت سي سال هست کز سر اخلاصهست رفيع ري و علاي صفاهان
اينک ختم الغرائب آخر ديدندزنده چنين داشتم وفاي صفاهان
مدح دو فاروق دين چگونه کنم منتا چه ثنا رانده‌ام براي صفاها
در سنه ثانون الف به حضرت موصلصدر و جمال آن دو مقتداي صفاهان
صاحب جبرئيل دم، جمال محمدراندم ثانون الف سزاي صفاهان
داد هزار اخترم نتيجه‌ي خورشيدکز کرمش دارم اصطفاي صفاهان
پيش علي اصغر و اتابک اکبرآن به گهر شعري سماي صفاهان
نزد سليمان شهم ستود چو آصفبرده ره‌آورد من ثناي صفاهان
پس چو به مکه شدم، شدم ز بن گوشگفت که ها هدهد سباي صفاهان
کعبه عبادت ستاي من شد ازيراکحلقه بگوش ثنا سراي صفاهان
کعبه مرا رشوه داد شقه‌ي سبزشديد مرا مکرمت‌ستاي صفاهان
اين همه گفتم به رايگان نه بر آن طمعتا ننهم مکه را وراي صفاهان
ديو رجيم آنکه بود دزد بيانمکافسر زر يابم از عطاي صفاهان
او به قيامت سپيدروي نخيزدگر دم طغيان زد از هجاي صفاهان
اهل صفاهان مرا بدي ز چه گويندز آنکه سيه بست بر قفاي صفاهان
زنگار آمده مرا ز مس نه زر ايرامن چه خطا کرده‌ام بجاي صفاهان
جرم من آن است کز خزاين عرشيسرکه رسيدش، نه کيمياي صفاهان
گير گداي محبتم، نه‌ام آخرگنج خدايم ولي گداي صفاهان
گنج خدا را به جرم دزد نگيرندخرمگس خوان ريزهاي صفاهان
دست و زبانش چرا نداد بريدناين نپسندند ز اصفياي صفاهان
يا به سر دار بر چرا نکشيدشمحتسب شهر و پيشواي صفاهان
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استادشحنه‌ي انصاف و کدخداي صفاهان
کرده‌ي قصار پس عقوبت حداداينت بد استاد از اصدقاي صفاهان
اين مگر آن حکم باژ گونه‌ي مصر استاين مثل است آن اولياي صفاهان
بر سر اين حکم نامه مهر نبنددآري مصر است روستاي صفاهان
کرد لبم گوش روزگار پر از درپير ششم چرخ در قضاي صفاهان
بس لب و گوشم به حنظل و خسک انباشتناشده چشم من آشناي صفاهان
سنبله‌ي چرخ کو مساحي معنيهم قصبه‌ي گل شکر فزاي صفاهان
راست نهادند پردهاش و به بختمدانه‌ي دل سايد آسياي صفاهان
شير زر و تخت طاقديس خسان راپرده‌ي کژ ديدم از ستاي صفاهان
واحزنا گفته‌ام به شاهد حرباباز مرا جفت کاين نواي صفاهان
زان گله کردم به آفتاب که ديدمزين گله‌ي حربه‌ي جفاي صفاهان
گفت چو بربط مزن ز راه زبان دمکوست سنا برقي از سناي صفاهان
از تن عالم خورند گوشت مبادادم ز ره چشم زن چو ناي صفاهان
داد صفاهان ز ابتداي کدورتزهر چگونه سزد غذاي صفاهان
سيب صفاهان الف فزود در اولگرچه صفا باشد ابتداي صفاهان
ارمض قلبي بلائه و سالقيتا خورم آسيب جان گزاي صفاهان
غضني الکلب ثم غضة کلبنار براهيم في بلاي صفاهان
اين همه سکباي خشم خوردم کاخرسوف اداوي به باقلاي صفاهان